يك داستان كاملاً شخصي براي ريحانه

حسن حبيب زاده
hasan_habibzadeh@yahoo.com

بايد جايي در حوالي يك سينما اتفاق بيافتد , يك هتل يا جايي شبيه آن . در كنار استخري همان نزديكي ها . استخر بايد خالي باشد . با توهمي آبي تويش و خيالي جاري كنارش .
دو تا صندلي لبه ي استخر و يك ميز . ميز رابطه , ميز فاصله . و انگشت هايي روي چانه , به نشانه ي تفكر .
_ به نظر من اين پيرمرد كتاب فروش بايد روشنفكري از طبقه ي متوسط ايران باشد ...
_ ولي به نظر من اين كه اين پيرمرد كتاب فروش روشنفكري از طبقه ي متوسط ايران باشد ,
هيچ تاثيري در پيش برد ماجرا ندارد ...
_ مسخره مي كني ؟
به معني اين جمله نبايد توجهي داشته باشي . فقط بايد طوري لبخند بزني كه تاييد و پشيماني را القاء بكند .مثل يك قرارداد ناگفته و لذت بخش توي يك بازي . ماه آخر تابستان . هواي صبح جمعه اي . نشستن كنار سايه ي ميشل فوكو . فوران اطلاعات , فوران احساسات , نوستالگيا , تاركوفسكي , نظريه ...
_ به نظر من زندگي يعني تصادف + تصادف + تصادف + ...
اين اطراف همه چيز پيدا مي شود .
_ ولي پيرمرد بايد توي فلاش بك به دوازده سالگي اش برگردد , نه نه ... يازده سالگي نمي شه
فقط دوازده سالگي ...
نگاهي به سمت احساس هاي در گنجه مانده . هاي زمان روي شيشه ي ذهن . فلو , فوكوس . نفس كشيدن در يازده سالگي , دوازده سالگي , چه فرقي مي كند .
سيگاري مي گيرانم با آتش افسونش و پكي عميق . بوي سيگار نسوخته مي آيد .
مي خندد . _ ديوونه , تو ديوونه اي .
نگاهش مي كنم .
مرداب .
بايد سه روز از كل زندگي ات باشد . يك فرصت سه روزه , بدون احساس تعلق .
فكر مي كنم . محاسبه مي كنم . نه , نبايد خر شوم .
صداي پاي كسي مي آيد . بايد اين صداي پا آشنا باشد . مهم نيست . الان , مهم نيست .
ادامه مي دهم .

يك پيتزا فروشي بغل سينما . پيرمرد كتاب فروش در دست هايمان . هنوز بهانه هست . اين جا همه جمعند , با شخصيت هايي در دست . فرصتي قبل از ورود به سينما . پيرمردِ موقت و بهانه بايد كناري منتظر بماند , دوباره .
_ اسمش حواصيلِ گربه لك لكِ , برات بخونم ؟
فقط بايد صدا باشد . صداي خالص , صداي ناب . تبديل كلمه ها به صداي محض , با تمام معاني و مفاهيم شان . دهان باز و بسته مي شود .
اي خدا , چرا من چيزي نمي فهمم ؟
كلمه ها بدون واسطه به راه هاي مجهول ذهن هجوم مي آورند . فرهنگِ لغتي وجود ندارد . واژه ها سرگردانند . داستان دور سرم مي چرخد .

نگاهي به آن دورها , تكان ماهيچه ي گونه ي سمت چپ , متصل به لب .
_ مي دوني , همه مي خوان يه چيزي ازت بگيرن ...
لبخندي و نگاهي از افق برگشته روي چشم هاي بي پناهم . هنوز روز سوم به پايان نرسيده است .

يك كلاس درس و يك ميز بزرگ . يك نفر مي خواهد آواز بخواند . يك صداي آشنا . بايد شبيه موسيقي يك فيلم باشد . فيلم به فصل نهايي اش نزديك شده است . پيرمرد كتاب فروش برگشته است به دوازده سالگي اش و مي خواهد همان جا بماند . همه ي شخصيت ها آماده اند . بايد تحويل شان بدهيم . بهانه دارد تمام مي شود . آن صداي پا نزديك تر آمده و منتظر است . بايد خودم را آماده مي كردم . صداي آواز با صداي پا همراه شده است . قيافه ها محو مي شوند . صداي آواز , صداي پا ...

چقدر پاهايم سنگين شده اند . چرا من نمي توانم تكان بخورم ؟ اين اطراف كسي نيست ؟ پس اين حواصيلِ گربه لك لك چي شد ؟ من كه هنوز معني اش را نفهميده ام .

آدم هاي پياده رو درگذرند . فقط تصوير است . صدايي وجود ندارد . بايد سراغ ميشل فوكو بروم . نشاني اش را از پيرمردي كتاب فروش مي گيرم , شايد پيدايش كنم .

به خاطر ميشل فوكوي نازنين و سيگار خاموش

12/2/81

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30277< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي