|
بايد جايي در حوالي يك سينما اتفاق بيافتد , يك هتل يا جايي شبيه آن . در كنار استخري همان نزديكي ها . استخر بايد خالي باشد . با توهمي آبي تويش و خيالي جاري كنارش . دو تا صندلي لبه ي استخر و يك ميز . ميز رابطه , ميز فاصله . و انگشت هايي روي چانه , به نشانه ي تفكر . _ به نظر من اين پيرمرد كتاب فروش بايد روشنفكري از طبقه ي متوسط ايران باشد ... _ ولي به نظر من اين كه اين پيرمرد كتاب فروش روشنفكري از طبقه ي متوسط ايران باشد , هيچ تاثيري در پيش برد ماجرا ندارد ... _ مسخره مي كني ؟ به معني اين جمله نبايد توجهي داشته باشي . فقط بايد طوري لبخند بزني كه تاييد و پشيماني را القاء بكند .مثل يك قرارداد ناگفته و لذت بخش توي يك بازي . ماه آخر تابستان . هواي صبح جمعه اي . نشستن كنار سايه ي ميشل فوكو . فوران اطلاعات , فوران احساسات , نوستالگيا , تاركوفسكي , نظريه ... _ به نظر من زندگي يعني تصادف + تصادف + تصادف + ... اين اطراف همه چيز پيدا مي شود . _ ولي پيرمرد بايد توي فلاش بك به دوازده سالگي اش برگردد , نه نه ... يازده سالگي نمي شه فقط دوازده سالگي ... نگاهي به سمت احساس هاي در گنجه مانده . هاي زمان روي شيشه ي ذهن . فلو , فوكوس . نفس كشيدن در يازده سالگي , دوازده سالگي , چه فرقي مي كند . سيگاري مي گيرانم با آتش افسونش و پكي عميق . بوي سيگار نسوخته مي آيد . مي خندد . _ ديوونه , تو ديوونه اي . نگاهش مي كنم . مرداب . بايد سه روز از كل زندگي ات باشد . يك فرصت سه روزه , بدون احساس تعلق . فكر مي كنم . محاسبه مي كنم . نه , نبايد خر شوم . صداي پاي كسي مي آيد . بايد اين صداي پا آشنا باشد . مهم نيست . الان , مهم نيست . ادامه مي دهم .
يك پيتزا فروشي بغل سينما . پيرمرد كتاب فروش در دست هايمان . هنوز بهانه هست . اين جا همه جمعند , با شخصيت هايي در دست . فرصتي قبل از ورود به سينما . پيرمردِ موقت و بهانه بايد كناري منتظر بماند , دوباره . _ اسمش حواصيلِ گربه لك لكِ , برات بخونم ؟ فقط بايد صدا باشد . صداي خالص , صداي ناب . تبديل كلمه ها به صداي محض , با تمام معاني و مفاهيم شان . دهان باز و بسته مي شود . اي خدا , چرا من چيزي نمي فهمم ؟ كلمه ها بدون واسطه به راه هاي مجهول ذهن هجوم مي آورند . فرهنگِ لغتي وجود ندارد . واژه ها سرگردانند . داستان دور سرم مي چرخد . نگاهي به آن دورها , تكان ماهيچه ي گونه ي سمت چپ , متصل به لب . _ مي دوني , همه مي خوان يه چيزي ازت بگيرن ... لبخندي و نگاهي از افق برگشته روي چشم هاي بي پناهم . هنوز روز سوم به پايان نرسيده است .
يك كلاس درس و يك ميز بزرگ . يك نفر مي خواهد آواز بخواند . يك صداي آشنا . بايد شبيه موسيقي يك فيلم باشد . فيلم به فصل نهايي اش نزديك شده است . پيرمرد كتاب فروش برگشته است به دوازده سالگي اش و مي خواهد همان جا بماند . همه ي شخصيت ها آماده اند . بايد تحويل شان بدهيم . بهانه دارد تمام مي شود . آن صداي پا نزديك تر آمده و منتظر است . بايد خودم را آماده مي كردم . صداي آواز با صداي پا همراه شده است . قيافه ها محو مي شوند . صداي آواز , صداي پا ... چقدر پاهايم سنگين شده اند . چرا من نمي توانم تكان بخورم ؟ اين اطراف كسي نيست ؟ پس اين حواصيلِ گربه لك لك چي شد ؟ من كه هنوز معني اش را نفهميده ام . آدم هاي پياده رو درگذرند . فقط تصوير است . صدايي وجود ندارد . بايد سراغ ميشل فوكو بروم . نشاني اش را از پيرمردي كتاب فروش مي گيرم , شايد پيدايش كنم .
به خاطر ميشل فوكوي نازنين و سيگار خاموش 12/2/81 |
|